سلــــــــــــــــــــــــــــــام
خوبین؟؟؟
22بهمن مبارک
امسال هرچی مراسم و جشن تو مدرسمون قراره برگزار بشه همه رو انداختن چهارشنبه ها.چهارشنبه ها هم که سال چهارم های گرامی که ما باشیم تعطیلیم .
22بهمنم که با دوستم رفتم راهپیمایی و کلی عکس گرفتم .رفتم پیش بنر مدرسمون و مسئول بهم دوربینو داد گفت عکس بگیر.راستیتش همیشه آرزوم بوده من عکاس مدرسه باشم،خب خداروشکر این سال آخری نصیبم شد.
این عکسایی ک الان میخوام بذارم با کلی دردسر درستشون کردم.از کمک گرفتن از پارسی یاری ها گرفته تا لب تاپ دخترعمم و خواهرم و خودم!
برای بزرگ شدن عکسا روشون کلیک کنین
این شبِ22بهمنه....21 بهمن ماه
اینم پارک دولت
حضور چشم گیر...
این یه ننه و نوه بودن زدن دک و پوز اوبامارو له لورده کردن....دمشون گرم
4راهه شریعتی
اینو درست نفهمیدم چیه! آنتی آمریکا بود حتما!
از طرف شما هم امضا کردم
همیاری ، شلوار جین هم پاشونه!
ســـــــــــــــــــــــــــــلام
خوبیـــــــــــــن؟
امروز رفتیم اردو .فک کنم آخرین اردو دوران دبیرستانم بود.
از 10 نفری که از کلاسمون قراربود بیان فقط 6 نفر اومدن.همین باعث شد با هم باشیم 6 نفرمون+(دخترخاله دوستم که سال اوله) و بهمون خوش بگذره...چشمام درد گرفت انقد عکس گرفتیم!
اول با گوشی دوستم فیلم میگرفتیم(مسخره بازی)بعد دیدم کیفیتش پایینه گفتم با گوشی من بگیریم.یه فیلم گرفتیم دیدیم از بس حجم و کیفیت فیلم گوشی من بالاس که رو گوشی بقیه نمیخونه.
داشتیم یخ میزدیم،به خودم نزدیک بود لعنت بفرستم که چرا دست کشام رو نیووردم با خودم.ساعت 10انگار چندتا از بچه ها رفته بودن پیش معلما از سرما مث یخ شده بودن برا همین زنگیدن به راننده اتوبوسا گفتنشون زودتربیاین ساعت12
تو این دو ساعت اتفاقا هوا عالی شد خورشید یکم درومد....ولی خب دیگه اتوبوسا اومده بودنو ما هم برگشتیم.
یه مدرسه ابتداییِ روستایی رو اورده بودن مختلط ! از هرکی میپرسیدیم مال کجایین؟یه نگاه پر ادعا بهمون مینداختن مث بووووق سرشونو مینداختن پایین(بالا)میرفتن. از بس پرسیدنشون از کجا اومدین فک کردن عاشق چشم وابروشونیم برامون کلاس میذاشتن.
یه پسربچه فسقلی بود یه هیکلی مراقبش بود همش.رفتیم باهیکلیه حرفیدیم گفت عربن.لهجشونم مث فیلما عربی بود.دوستم بش میگفت بابات چندتا زن داره؟ بنده خدا هنگ کرد گفت یکی! گفتش داداش داری؟گفت آره.گفتش خوشکله؟گفت نه
این که یه پاش رو میلس یکی بالا امین....خوشکل نیوفتاده(نسبت به اون فسقلیه این هیکلی).با لباس بلندش میکرد بدون ترس
عاقا یکیشون اومد هی میزد تو پشت این فسقلیه. نگاش کردم بار بعدی که اومد بزنه انقد پاشو برد بالا که خودش کله ملق زد افتاد زمین.انقد خندیدم بش
دوستای این پسره امین که باهاش حرف میزدیم حسودیشون شد اومدن گفتن دیدیم که با امین حرف میزدین.به دوستام میگم الان این بزرگ میشه میگه من از کوچیکی خاطرخواه داشتم
اسمای دوستای گلـــم( مریم . سارا . فرخنده . لیلا . افروز . جیران (دخترخاله مریم) )
اون دو دست اضافه هم دنباله ستارمونه!!
ستایش خودش کم بود، 2ـشم رفت رو آنتن.
الان برای سری جدیدش پیش بینی میشه این اتفاقات بیفته:
یکی از بچه هاش میره زیر تریلی و صاف میشه به خیابون. بعد اون یکی بچه اش رو دزدها گروگان میگیرن، و جسد بچه درحالیکه با گلوله آبکش شده پیدا میشه. ستایش بعد از این حادثه دیوونه میشه و کارش به تیمارستان می کشه. ولی چون میخواسته به سبک فیلم های هندی با حداقل امکانات از تیمارستان فرار کنه، موقع فرار از بالای دیوار تیمارستان میفته و جفت پاهاش قلم میشه. خلاصه به همین روش با پاهای افلیج به زندگی ادامه میده تا چهل و هفت سالگی. بعد اون موقع به علت نحسی و بدشگونی ستایش، یه شهابسنگ به سمت زمین تغییر مسیر میده و میاد تا نسل بشر رو از صفحه ی عالم محو کنه.
صحنه ی پایانی هم ستایش رو نشون میده توی تیمارستان که داره دعا می کنه و میگه: "خداجون! من نمی خوام بمیرم..." و همزمان ابرهای گدازه ای ناشی از برخورد شهابسنگ، در پس زمینه داره میره بالا و مردم جیغ می کشن و مثل یه گله حیوون رم کرده فرار می کنن.
بعد از تموم شدن تیتراژ آخرین قسمتش هم پدرشوهرش رو نشون میدن که با تأسف سر تکون میده و میگه: "دیدین بالاخره افتاد؟"
برانداختن مجسمه ی شاه
مردم دزفول جزو اولین های انقلاب بودن که بدون فرمان کسی و به طور خودجوش اقدام به برانداختن مجسمه شاه شدن.
راهپیمایی های خودجوش مردمی..
و اینک میدان امام خمینی(ره) .. (مکان قبلی مجسمه ی شاه)
راستی این عکسارو از آلبوم پدرم اسکن کردم عموم هم توی عکسا هست...
یکی از محافظان مقام معظم رهبری در خاطره ای گفت: یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند، با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند که به لحاظ ظاهری وضع نامناسبی داشتند.
به گزارش قانون، یکی از محافظان مقام معظم رهبری در خاطره ای گفت: یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند، با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند که به لحاظ ظاهری وضع نامناسبی داشتند.
آنها به یک باره در مقابل گروه ما قرار گرفتند و فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به وضع ظاهری خودشان نداشتند از رفتار آنها مشخص بود که خیلی ترسیده بودند واینگونه به نظر می رسید که آنها تصور می کردند که الآن آقا دستور دستگیری آنها را فورا صادر خواهد کرد. ولی برخلاف تصور آنها آقا با آنها سلام و علیک گرمی کرد و پرسید که شما زن و شوهر هستید؟(البته آقا می دانست)؛ آن پسر وقتی با خلق زیبای آقا مواحه شد، واقعیت را گفت؛ و جواب داد خیرمن و این دختر دوست هستیم.
آقا ابتدا درباره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کرد و بعد فرمود: بد نیست صیغه محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج کنید. آقا به آنها پیشنهاد داد که اگر مایل بودید در فلان تاریخ بیائید، و من هم آمادگی دارم که شخصا خطبه عقد شما را بخوانم. آن دو خداحافظی کردند و طبق قرار همراه خانواده خود در همان تاریخ به محضر ایشان رسیدند.
آقا هم خطبه عقد آن دو را جاری کردند. با برخورد کریمانه ایشان این دو جوان مسیر زندگی خود را تغییر دادند آن دختر غیر محجبه به یک دختر محجبه و معنوی و آن پسر دانشجو هم به یک جوان مذهبی مبدل شدند.