سلام
الان رفتم یه سری زدم تو مشخصات وبلاگم و دیدم 5 سال و دو ماه از تولد وبم میگذره
یعنی حدودا 15 سالم بوده.از دبیرستان دارم خاطراتمو اینجا می نویسم...از روزای خوب و بدم...عکسایی که دوست داشتمو با شماها به اشتراک گذاشتم...کم کم بزرگ شدم و خیلی چیزا از این محیط یاد گرفتم.
و حالا بالاخره یه لب تاب خریدم که همین الان حرف پ رو تونستم از توش کشف کنم.نمیدونم چرا دکمش یطرفه ولی خودش یه طرف دیگه از کیبورده!
یه مدت از شرکت توی مسابقات وبلاگ نویسی بهم جایزه پول دادن.همه اون پولها و پولای عیدی و ... که حاصل 19 سال زندگی شرفمندانه من بود حالا با خریدن گوشی و لب تاب خرج شد.
یعنی الان من سه قسمت شدم.خودم که اردیبهشتی ام.....گوشیم که تیرماهی...لپ تاپم که آبان ماهی هست.
دوره قم که رفته بودم تو مسجدجمکران برا دعا ندبه خواهرمو دیدم وقتی که میخواستن برن مشهد.الانم که دوره نشریه رفتم اهواز اخرهفته مامانم اینا هم رفتن اهواز.بهشون میگم یعنی شد جایی من بخوام برم شما نیاین دنبالم؟خخخخخ
حالا شوهرخواهرم این لب تابو پس از مشقت های فراوان رضایت داد بخره برام و امشب رسید دستم
این دوره نشریه که رفتم خوب بود.مثلا الان همش دقت میکنم که چی مینویسم(جو نویسندگی گرفتدم)خخخخ
سوار ون بزرگا کردنمون.تاحالا اینجوری نرفته بودم جایی.شنیده بودم که اینجوری میبرن ولی خو مثلا بچه زرنگا که برای مسابقات میرفتن مرکز استان سوارشون میشدن نه یکی مثل من!!!
چشممون به جمال دانشگاه جندی شاپور اهوازم روشن شد.تو دانشکده پزشکی کلاسامون برگزار میشد و ینفر که مس?ول نشریمونه هم استادمون بود.از صبح تا شب سرکلاس بعدشم تو دانشگاهه که اندازه شهر یا بهشت بود کلی پیاده روی کردیم تا رسیدیم به خوابگاه!!!!!!!!!!ولی ما تو نمازخونشون قراربود بخوابیم که مراسم روضه هم داشتن.ما هم رفتیم تو مراسم و مداح طوری خوند که خستگی از تن بچه ها بیرون رفت.بعدشم که با نذری های فراووون ازمون پذیرایی کردن.سفره حضرت رقیه بود
راااااااااااااستی من یه گزارش هم تو نشریه بسیج دانشگاهمونم نوشتم .اهم اهم
الان که خخخخخخخخخخستم اصلا هم به قول دزفولیا وجم نیست با این لب تاب.یعنی عادت ندارم به لب تاب و اصلا نمیدونم چی نوشتم.
پس ایشالله بتونم از این به بعد زودتر و بهتر بتونم فعالیت وبلاگیمو ادامه بدممممممممممممممممم.
التماس دعا