سلام
امروز استادمون سر کلاس این شعرو خوند خوشم اومد گفتم شما هم فیض ببرید :-)
داد درویشی از سر تمهید
سر قلیان خویش را به مرید
گفت که از دوزخ ای نکوکردار
قدری آتش به روی آن بگذار
بگرفت و ببرد و باز آورد
عِقد گوهر ز درج راز آورد
گفت که در دوزخ هرچه گردیدم
درکات حجیم را دیدم
آتش و هیزم و ذغال نبود
اخگری بهر اشتعال نبود
هیچ کس آتشی نمی افروخت
ز آتش خویش هر کسی می سوخت
« شعر از محمدحسین صغیر اصفهانی »