خواستم سفر کنم پایم لرزید و سست شد خواستم پرواز کنم بال و پرم چیده شد جا ماندم خواستم بخندم و شاد باشم اما بغضم ترکید خواستم ببینم چشمانم را بسته دیدم خواستم حرف بزنم زبانم بند امد خواستم فراموش کنم اما خودم از یادها رفتم خواستم اشک بریزم اما چشمانم خشک گشت خواستم فریاد بزنم اما گوش ها کر شدند خواستم زندگی بکنم مرگ را زیبا تر دیدم خواستم بمیرم اما لیاقتش را نداشتم دیگر هیچ چیز نخواهم جز قفسی تنگ و تاریک