سلام
دیشب بازنشستگان رو به صرف شام و کادو گرفتن دعوت کرده بودن،
که پدرمنم جزوشون بود و رفتیم!نمازمونم توی مسجد اونجا خوندیم که چندوقت پیش یه شهید گمنام گرامی رو اونجا به خاک سپرده بودن
این عکس مال اون اولاس که چند هفته از خاک سپاریشون میگذشت:
بعد از مراسم رفتیم شهراندیمشک که خییییییلی نزدیک شهرخودمونه، مامانم اینا میخواستن برن پیش یکی از اقواممون برای تسلیت فوت دامادش
من پیشنهاد دادم که تا وقتی که برگردن منو برادرم بریم خونه ی خالم که همون نزدیکیا بود!بابام تا لحظه ی آخرمیگفت شما هم بیاین
بالاخره راضیش کردیم که ما بریم خونه ی خالم..
من از قبلش به برادرم گفتم که اول بزنگ به خاله ببین هستن!اگه نبودن سوییچ ماشینو بگیریم بمونیم تو ماشین!
ولی وقتی میخواست به حرفم عمل کنه دیگه دیرشده بودو بابام رفته بود توی خونه!
ماهم راهیه خونه ی خاله شدیم،وسط راه زنگیدیم به شوهرخالم دیدیم خونه نیستن!!!!!!!!
ماهم دیگه نمیدونستیم چیکارکنیم!!
نزدیکای 2 ساعت منو داداشم توی اون شهر میگشتیم واس خودمون.از این کوچه به اون کوچه از این خیابون به اون خیابون!
چون قبلا خونه ی پدربزرگ مادریم اونجا بوده خیابوناشو بلد بودیم.حتی لباسای عیدمم از اندیمشک خریده بودم.از دم یه پاساژیم رد شدیم
فروشنده ی شلوارمم دیدم!
رفتیم راه آهن ،قطارتازه مسافرپیاده کرده بود،رفتیم رو پل راه آهن وسوالاتی از قطاراز برادرم پرسید.وخاطره هام زنده شد
بعدشم رفتیم مغازه ی یکی از همسایه های قدیممون توی همون پایگاه که الان دیگه نیستیم.اونا هم بازنشسته شدن.
دیگه جایی نبود که بگردیم!برا همین رفتیم طرف خونه ی فامیلمونوزنگ زدیم به بابام که دیگه پاشین!
دوباره رفتیم از خیابون کوچشونو دور زدیمو بر گشتیم
گفته بودن 10دقیقه دیگه میایم!نیم ساعت شد!برادرم دوباره زنگ زد گفتن اومدیم!
برادرم گفت گفتن10دقیقه نیم ساعت بعدش اومدن!حالا که میگن اومدیم یعنی ربع ساعت دیگه میان!والا راستم میگفت
بالاخره اومدن..........به من که خوش گذشته بود