بگذارید بروم
من از این شهر شلوغ
من از این خلق دو رو
گذری خواهم کرد
می روم خسته و زار
تا که در تنهایی
ذره ای عشق بیابم به خدا
به خدایی که مرا ، زگل و خار شناخت
ز دلم یک غنچه
از وفا ، عشق نهاد
ولی افسوس
که دیگر هیچ جا
قطره ای باران نیست
سهراب ، آه کجایی که ببینی
شیشه ی چرک دلم را دیگر
قطره ای آب نشست
و وفا ، عشق ، صفا همه تنها ماندیم
ما در این شهر شلوغ
در میان این همه سنگین دل
تک و تنها ماندیم
بگذارید بروم
من گذر خواهم کرد
این زمین آلودست