سلام
این داستان رو خودم نوشتم.خوشحال میشم بخونیدش و نظرتونو بگید.درسطح ابتدائیه.خودمم توی دوران دبستان نوشتمش
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود.
در یک جنگل بزرگ و زیبا و روی پربرگ ترین شاخه از بلندترین درخت چنار جنگل، آشیونه یک گنجشک کوچولو بود. گنجشکی که آشیونه اش را از شاخ و برگ های کوچک وخشک درختها و آن هم به تنهایی ساخته بود. گنجشک کوچولو آنقدرقشنگ وبا ظرافت شاخ و برگ ها را کنار هم گذاشته بودکه سال قبل تو مسابقه ی قشنگ ترین آشیونه جنگل برنده شده بود و خیلی امیدوار بود که امسال هم برنده بشه.
گنجشک ما بسیار مهربان هم بود و دلش می خواست که با همه ی حیوانات جنگل دوست باشد، برای همین هم دوستان خیلی زیادی داشت. اما با تمام این حرف ها، گنجشک کوچولو یک عیب بزرگ داشت و آن اینکه، فراموش کاربود و هرچیز را که دوبار ازاو میپرسیدی زود از یادش می رفت و این گاهی وقت ها برایش مشکل ساز می شد. دوستان گنجشک کوچولو چون هیچ وقت از او سوالی نمی پرسیدند، متوجه فراموش کاری او نشده بودند و کاری هم به کارش نداشتند. تا اینکه یک روز، سنجاب قهوه ای که بهترین دوست گنجشک کوچولو بود به او گفت:(( گنجشک جان، فردا که جمعه است، من در خانه ام مهمانی دارم، حتماً بیا.)) گنجشک خیلی خوشحال شد و با شادی گفت:(( وای، سنجاب عزیزم، خیلی وقته که به مهمانی نرفته ام.حتماٌ میام.)) ولی از آن جایی که گنجشک کوچولوی ما خیلی فراموش کاربود، فردا صبح یادش رفت که به مهمانی برود. همه اش با خودش می گفت:(( انگار امروز یه کاری داشتم، نمی دونم.حتماً می خواستم برم حمام، آره ،آره ، همین طوره، می خواستم برم کنار رودخونه و حمام کنم، چه خوب شد که یادم اومد.)) بله ، گنجشک کوچولو آنقدر فراموش کار بود که نه تنها یادش نیامد به خانه سنجاب دعوت شده، بلکه حتی فراموش کرد که تازه همین دیروز حمام کرده بود. توی خونه سنجاب، همه حیوانات و دوستای گنجشک کوچولو جمع بودند و خیلی بهشان خوش می گذشت و فقط این سنجاب بود که از نیامدن گنجشک عصبانی شده بود. صبح روز بعد، مثل همیشه گنجشک در خانه سنجاب رفت تا با هم بازی کنند. ولی سنجاب با عصبانیت در را به روی او بست. گنجشک فریاد زد:(( چرا در را می بندی، مگر من چه کار کرده ام؟! )) سنجاب از پشت در گفت :((تازه می گویی چه کار کرده ای ، مگر به من قول ندادی که روز جمعه به مهمانی ام بیایی؟ پس چرا نیامدی؟ )) گنجشک با تعجب گفت :(( مهمانی! کدام مهمانی؟)) و سنجاب که عصبانی تر شده بود، حتی پنجره ها را هم محکم بست و گنجشک کوچولو که خیلی ناراحت شده بود با گریه گفت:(( آخر کدام مهمانی را می گوید؟ من که چیزی یادم نیست)) و رفت پیش بقیه دوستانش. ولی آنها هم که دیروز در مهمانی بودند و ناراحتی سنجاب را دیده بودند با خود گفتند:(( حالا که با بهترین دوستش این رفتار را داشته، پس با ما چه می خواهد بکند؟)) بنابراین هیچ کدام با او حرف نزدند و گنجشک تنهای تنها ماند و فقط گریه می کرد. چند روز بعد، همه حیوان های جنگل از جمله دوستان گنجشک، او را دیدند که بهترین لباسش را پوشیده و در میدان اصلی جنگل ایستاده است. قناری کوچولو جلو رفت و گفت:(( هر چند با تو قهرم، اما بگو ببینم برای چه اینجا ایستاده ای؟)) گنجشک از اینکه بالاخره یک نفر با او حرف زده بود خوشحال شد، بال هایش را تکان داد و گفت:(( جیک، جیک، آخر امروز جمعه است دیگر، روز مسابقه ی قشنگ ترین آشیانه)) این را که گفت همه با صدای بلند زدند زیر خنده و دوستانش تازه فهمیدند که او چقدر فراموش کار و حواس پرت است، آخر آن روز جمعه نبود بلکه سه شنبه بود. از آن روز به بعد، دوستان گنجشک کوچولو که پی به فراموش کاری او برده بودند تصمیم گرفتند تا با او آشتی کرده و کمکش کنند تا فراموش کاری اش را ترک کند.