وبلاگ :
(✿◠‿◠) kolbehf1.ir .•°*
يادداشت :
اين است دزفول
نظرات :
4
خصوصي ،
16
عمومي
پارسي يار
: 9 علاقه ، 6 نظر
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
دزفول
پشت چراغ قرمز تو با تلفن حرف ميزدم که ديدم يه دختر بچه يه دسته گل دستش بود و ميگفت آقا گل ! آقا اين گل رو بگيريد...
منم سرمو آوردم از پنجره بيرون و با فرياد گفتم: بچه برو پي کارت ! من گـــل نميخـــرم ! چرا اينقد پر رويي! شماها کي ميخواين ياد بگيرين مزاحم ديگران نشين و ... دخترک ترسيد و کمي عقب رفت! وقتي چشماشو ديدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهميدم چرا يک دفعه زبونم بند اومد! !
اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نميفروشم! آدامس ميفروشم! دوستم که اونورخيابونه گل ميفروشه! اين گل رو براي شما ازش گرفتم که اينقد ناراحت نباشين! اگه عصباني بشين قلبتون درد ميگيره و مثل باباي من ميبرنتون بيمارستان، دخترتون گناه داره ...
ديگه نميشنيدم! خدايا! چه کردي با من! اين فرشته ي کوچولو چي ميگه؟!
کشيده اي که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بيان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده هاي غرور بي ارزشمو زير پاهاش له ميکرد!
هميشه مواظب باشيد با کي درگير ميشيد! ممکنه خيلي قوي باشه و بد جور کتک بخوريد که حتي نتونيد ديگه به اين سادگيا روبراه بشين ...
================
روزي حضرت سليمان مورچه اي را در پاي کوهي ديد که مشغول جابجا کردن خاک هاي پايين کوه بود.
از او پرسيد: چرا اين همه سختي را متحمل مي شوي؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر اين کوه را جابجا کني به وصال من خواهي رسيد و من به عشق وصال او مي خواهم اين کوه را جابجا کنم.
حضرت سليمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشي نمي تواني اين کار را انجام بدهي.
مورچه گفت: "تمام سعي ام را مي کنم...!"
حضرت سليمان که بسيار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود براي او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدايي را شکر مي گويم که در راه عشق، پيامبري را به خدمت موري در مي آورد ...
چه بهتر که هرگز نوميدي را در حريم خود راه ندهيم و در هر تلاشي تمام سعي مان را بکنيم، چون پيامبري هميشه در همين نزديکي ست ...