• وبلاگ : (✿◠‿◠) kolbehf1.ir .•°*
  • يادداشت : اين است دزفول
  • نظرات : 4 خصوصي ، 16 عمومي
  • پارسي يار : 9 علاقه ، 6 نظر
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    + ساکت 
    سلام
    ايشلاپندووا.
    ولي بعضياشون ي کمي تندگفتيه!
    ممنون
    پاسخ

    سلام...نوچ....شما؟

    دستهايم انقدر بزرگ نيست که چرخ دنيا را به کامتان بچرخانم

    اما يکي هست که بر همه چيز تواناست
    از او تمناي لحظه هاي زيبا برايتان دارم

    پاسخ

    ممنون همچنين

    سلااااااااااااام

    ايشالا هر كجا هستي خوب و شاد وخوشحال باشي... روزگار به كامت باشه...

    ايشالا امسال سالي پر از خبر هاي خوب باشه برات

    پاسخ

    سلام.فعلا که نه خبر بد داره
    سلااااااااااااااااااام
    اف1= برادر دزفولي خخخخخخخخخ اينجا جا داشت علامت مخصوص حاكم بزرگ رو ميذاشتي خخخخخخ
    دروووووووووووووووووووود ياشاسين دزفول قهرمان...
    لااااااااااااايك براي پست قشنگت
    روسي عيدت مبارك
    پاسخ

    عليک سلااااااااااااااااااااام...ممنونت خان سروش! تو کردي ترکي لري.....عيد شما هم مبارک
    + دزفول 
    در قرون وسطا و دوران اوج قدرت کليسا ها ، عقايد و خرافه هاي ديني که کشيش ها به وجود آورده بودند ، شدت گرفته بود و راهب ها به قدرت رسيده بودند... کشيش ها بهشت را به مردم مي فروختند!! مردم نادان هم در ازاي پرداخت کيسه هاي طلا ، دست نوشته اي به نام سند دريافت ميکردند!!
    فرد دانايي که از اين ناداني مردم رنج مي برد دست به هر عملي زد، نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکري به سرش زد...
    به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
    قيمت جهنم چقدر است ؟
    کشيش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
    مرد دانا گفت: بله جهنم...!
    کشيش بدون هيچ فکري گفت: 3 سکه
    مرد فوري مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم به من بدهيد!
    کشيش روي کاغذ پاره اي نوشت: سند جهنم
    مرد با خوشحالي آن را گرفت از کليسا خارج شد. به ميدان شهر رفت و فرياد زد :
    اي مردم! من تمام جهنم را خريدم و اين هم سند آن است. ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کسي را داخل جهنم راه نمي دهم...
    آن شخص مارتين لوتر بود...
    پاسخ

    :)
    + دزفول 
    ((اي دوست))
    کمترين آروزويم اين است:
    هرگز با چشمان مهربانت، نامهرباني روزگار را نبيني، بالاترين
    خواسته ام برايت اين است حاجت دلت با حکمت خدا يکي باشد...

    زندگي ساختني است نه گذراندني، بمان براي ساختن، نساز
    براي ماندن،فاصله بين مشکل و حل آن يک زانو زدن است، اما نه
    در برابرخدا هيچ چيز تو را ناراحت نکند، فقط شاديها تو را احاطه
    باشند، لطف خدا با تو باشد، اينها آرزوي من براي تو در اولين
    روزهاي سال 93
    و در طول تمام زندگانيت اي دوست.
    پاسخ

    ممنونم همچنين
    سلام بر تو برادر دزفولي خسته نباشيد
    پاسخ

    عليک سلام ولي دخترم!!!!!!! خداقوت
    + دزفول 
    گاهي آدم بايد سکوت کنه
    در مقابل خيلي چيزا ...
    شايد فکر کنن نمي فهمي اما مهم نيست
    مهم خودتي!
    نبايد شکستنت و ببينن...
    وقتي ميدوني کافيه حرف بزني و بغضت و بشکني بايد سکوت کني
    بذار بگن صبوري يا طاقتت کمه
    ضعيفي ...
    بذار بگن زورت به تنها چيزي که ميرسه بغض هاته ...
    بذار ندونن ميترسي ... يه عالمه غصه تو دلت سنگيني ميکنه ..
    بذار دوستت از اخلاقت شاکي باشه
    بذار ندونن حرفات،قلبت،عشقت پر از صداقته ...
    بذار فکر کنن سنگدلي ...
    بذار ندونن که گاهي خسته ميشي... انقدر که چيزي آرومت نميکنه،حتي اشکهات
    بذار هيچي ندونن
    تو فقط سکوت کن ...
    سلام
    همه جاي ايران سراي من است
    پاسخ

    سلام:) صد در صد
    + دزفول 
    پشت چراغ قرمز تو با تلفن حرف ميزدم که ديدم يه دختر بچه يه دسته گل دستش بود و ميگفت آقا گل ! آقا اين گل رو بگيريد...
    منم سرمو آوردم از پنجره بيرون و با فرياد گفتم: بچه برو پي کارت ! من گـــل نميخـــرم ! چرا اينقد پر رويي! شماها کي ميخواين ياد بگيرين مزاحم ديگران نشين و ... دخترک ترسيد و کمي عقب رفت! وقتي چشماشو ديدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهميدم چرا يک دفعه زبونم بند اومد! !
    اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نميفروشم! آدامس ميفروشم! دوستم که اونورخيابونه گل ميفروشه! اين گل رو براي شما ازش گرفتم که اينقد ناراحت نباشين! اگه عصباني بشين قلبتون درد ميگيره و مثل باباي من ميبرنتون بيمارستان، دخترتون گناه داره ...
    ديگه نميشنيدم! خدايا! چه کردي با من! اين فرشته ي کوچولو چي ميگه؟!
    کشيده اي که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بيان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده هاي غرور بي ارزشمو زير پاهاش له ميکرد!
    هميشه مواظب باشيد با کي درگير ميشيد! ممکنه خيلي قوي باشه و بد جور کتک بخوريد که حتي نتونيد ديگه به اين سادگيا روبراه بشين ...
    ================
    روزي حضرت سليمان مورچه اي را در پاي کوهي ديد که مشغول جابجا کردن خاک هاي پايين کوه بود.
    از او پرسيد: چرا اين همه سختي را متحمل مي شوي؟
    مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر اين کوه را جابجا کني به وصال من خواهي رسيد و من به عشق وصال او مي خواهم اين کوه را جابجا کنم.
    حضرت سليمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشي نمي تواني اين کار را انجام بدهي.
    مورچه گفت: "تمام سعي ام را مي کنم...!"
    حضرت سليمان که بسيار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود براي او کوه را جابجا کرد.
    مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدايي را شکر مي گويم که در راه عشق، پيامبري را به خدمت موري در مي آورد ...
    چه بهتر که هرگز نوميدي را در حريم خود راه ندهيم و در هر تلاشي تمام سعي مان را بکنيم، چون پيامبري هميشه در همين نزديکي ست ...
    + آجي 
    هر که نتره بينمون پندوا . کلي لي لي لي لي لي....
    ولي اسم منو جا انداخته بوديا!
    راستي شيطون اسم اينهمه خواننده ي اونور آبي رو از کجا بلد بودي؟؟؟
    پاسخ

    من فقط قميشي و تاج رو ميشناسم:دي.... شاباش شاباش
       1   2      >