دیر گاهیــست که تنها شده ام
قصه ی غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است
بــاز هم قسمت غمها شده ام
من که بی تاب شقایق بودم
همدم سردی یخها شده ام
کاش مرا خاک کنید
تا نبینم که چه تنها شده ام
اگر روزی بشر گردی ز حالم باخبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن از این بدعت
خداوندا
نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا
چه دشوار است
چه زجری می کشد آن کس که انسان است
و از احساس سر شار است. "
دکتر شریعتی
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ...
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
غضنفر میره خونه برای باباش بریک هلی کوپتری بزنه باباشم با ار پی جی میزنش
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
به خوش غیرت میگن توی خونه شما مرد سالاریه یا زن سالاری؟
میگه: هیچکدوم مردمسالاریه
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
غضنفر رو برق می گیره مامانش می گه
ننه جون ولش نکن همین بود که باباتو کشت
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
غضنفر از تاکسی پیاده می شه درو محکم می بنده می گه پدر سگ خودتی
راننده میگه من که چیزی نگفتم ، غضنفر می گه بعدا که می گی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
غضنفر میرسه به یک زن حامله، نگاه میکنه به شکمش،
میگه: خانم این چیه؟ میگه: بچه ست. میگه: دوستش داری؟
میگه: آره خوب، معلومه.
میگه: پس چرا قورتش دادی؟
تو رستوران پیشخدمتو صدا کردم ... میگم آقا توی سوپ من مگس افتاده!
میگه مرده؟
پَ نه پَ هنوز زندست، داره شنا میکنه، صدات کردم بیایی نجاتش بدی !
یارو زده روح الله داداشی رو کشته، حالا گرفتنش میگه حالا چی میشه اعدامم میکنن؟؟
میگن پ نه پ میری مرحله بعد باید محراب فاطمی روهم بکشی
به دوستم میگم من عاشق این ماشین شاسی بلندام ...
میگه منظورت پرادو و رونیزو ایناست؟
پَ نه پَ منظورم کامیونو تراکتورو ایناست !
ماشینه تا شیشه جمع شده ... یه نفر اون بغل افتاده پارچه سفید روش کشیدن ...
یارو داره رد میشه ... میگه مرده؟
پَ نه پَ تصادف خستش کرده خوابیده
هفته پیش مریض شدم، رفتم آمپول بزنم ...
آمپولارو دادم به پرستاره ...میگه آمپول بزنم؟
پَ نه پَ توش آب پر کن تفنگ بازی کنیم!
تو صف پمپ گاز منتظرم تا نوبتم بشه ...
یارو زده به شیشه میگه آقا شما هم میخوای گاز بزنی؟
پَ نه پَ من میخوام لیس بزنم
روی نیمکت توی پارک، روزنامه دستمه... اومده میگه... روزنامه میخونی؟
پَ نه پَ سبزی خریدم نمیدونم لای کدوم صفحه گذاشتم
سوار تاکسی شدم رسیدیم سر خیابون گفتم مرسی آقا ...
می گه پیاده می شین؟
پَ نه پَ خواستم بین مسیر یه تشکر ناغافلی کرده باشم جو از سنگینی درآد
دندونم بد جوری درد میکرد ... دستمو گذاشته بودم رو صورتم ...
دوستم دید منو پرسید دندونت درد میکنه؟
پَ نه پَ دارم اذان میگم گذاشتمش رو میوت ، همسایه ها اذیت نشن!
دراز کشیده بودم لب استخر ... دوستم میگه آفتاب می گیری؟
پَ نه پَ با خورشید مسابقه گذاشتیم، هر کی دیرتر بخنده برندس !
رفتم بچه خواهرمو از مهدکودک بیارم ...
مربیه میگه بچه رو میبریدش؟
پَ نه پَ همینجا میخورمش
دارم کباب درست میکنم رو منقل و سیخای کبابو میگردونم ...
اومده خودشو لوس کرده با لحن بچه گونه میگه عشقم داری کباب درست میکنی؟
پَ نه پَ دارم فوتبال دستی بازی میکنم
جلو عابر بانک تو صف وایسادم یارو می گه ببخشید شمام پول میخاین؟
پَ نه پَ خونه کامپیوتر نداریم میام اینجا فیس بوکم رو چک کنم
رفتم تو آپارتمان دارم گوشت قربونی بین همسایه ها پخش میکنم ...
یارو میپرسه نذریه؟
پَ نه پَ با خود گوسفنده مشکل داشتیم کشتیمش !
برای طرح یه شکایت رفتم کلانتری ... طرف می گه از کسی شکایت دارین؟
پَ نه پَ اومدم فرار مایکل اسکلفیلد رو از فاکس ریور گزارش کنم
مگس نشسته رو برنج به خواهرم میگم: مگـــــــــــــــــس ... !
میگه بکشمش؟؟
پَ نه پَ زشته برنج خالی بخوره یکم خورشت بریز واسش
رفتم آلبالو بخرم ... یارو میگه بریزم تو پلاستیک؟
پَ نه پَ همینجوری دونه ایی بده بندازم دور گوشم خوشگل شم !!!
به دوستم میگم دیشب تو کرمان یه پسره بنزین ریخته سرش خودشو تو خیابون اتیش زده...
میگه سوخت؟!
پَ نه پَ یه جون گرفت رفت مرحله بعد !
رفتم دفتر هواپیمایی میگم عجله دارم میشه پرواز امروز شیراز رو واسم چک کنید؟
میگه اگه جا داد بگیرم؟
پَ نه پَ نگیر بذار پر شه من فردام میام چک میکنم بخندیم
جلو در اورژانس بیمارستان اعصاب خورد دارم قدم میزنم ...
یارو میگه آقا چرا انقدر پریشونی مریض بد حال داری؟؟
پَ نه پَ تو امریکن آیدل اجرا دارم تو فکرم چجوری بخونم که سایمون ایراد نگیره!
سوار تاکسی شدم. یارو صدای ضبطشو تا ته زیاد کرده بود. میگم میشه صدای ضبطتونو کم کنید؟
میگه اذییتتون میکنه؟!
پَ نه پَ گفتم کم کنی این یه تیکشو من بخونم ببینی صدای کدوممون بهتره!
رفتم دستشویی عمومی در میزنم میگم یکم سریع تر...
میگه شمام دستشویی داری؟
پَ نه پَ اومدم ببینم شما کم و کسری نداری ؟!
یک روز سه لاک پشت که باهم دوست بودن تصمیم گرفتند برای گردش به مسافرت بروند مدتی طول کشید تا انها برای سفر اماده شوند .انها بالاخره بعد از سه سال به جایی که قصد مسافرت داشتند رسیدند حدود شش ماه محل اقامتشان را تمیز کردند وسبد غذا را باز کردند که غذا بخورند که یک دفعه متوجه شدند که نمک نیاورده اند!!!!
خوردن غذا بدون نمک یک فاجعه بود و همه انها در این مورد موافق بودند .بعداز یک بحث طولانی جوانترین لاک پشت برای اوردن نمک انتخاب شد زیرا او سریع ترین لاک پشت در بین لاک پشت های دیگر بود .
اوبه یک شرط قبول کرد این کار را انجام دهد :اینکه تا زمانی که او بر نگشته کسی چیزی نخورد دوستانش قبول کردند واوراهی شد.
سه سال گذشت ولاک پشت برنگشت .پنج سال....شش سال...سپس در سال هفتم پیرترین لاک پشت که دیگر توان گرسنگی نداشت
گفت که قصد خوردن غذا دارد وشروع کرد به باز کردن یک ساندویچ که ناگهان لاک پشت کوچک تر از پشت درختی فریاد کنان بیرون امد وگفت:می دانستم که منتظر نمی مانید حالا من هم نمی روم نمک بیاورم
این روزا عمر عاشقی دوروزه
ایشالا پیر عاشقی بسوزه
بلا به دور از این دلای عاشق
که جمعه عاشقند و شنبه فارغ!
گذاشته روی میز من ، یه پوشه
که اسم عشقهای بنده توشه
زری، پری،سکینه، زهره، سارا
وجیهه و ملیحه و ثریا
نگین و نازی و شهین و نسرین
مهین و مهری و پرند و پروین
چهارده فرشته و سه اختر
دولیلی و سه اشرف و دو آذر
سفید و سبزه ، گندمی و زاغی
بلوند و قهوهای و پرکلاغی ...
هزار خانمند توی این لیست
با عدهای که اسمشون یادم نیست!
گذشت دورهای که ما یکی بود
خدا و عشق آدما یکی بود
نامه مجنون به حضور لیلی
میرسه اینترنتی و ایمیلی!
شیرین میره میشینه پیش فرهاد
روی چمن تو پارک بهجت آباد
زلفای رودابه دیگه بلند نیست
پله که هس ، نیازی به کمند نیست
تو کوچه ، غوغا میکنند و دعوا
چهار تا یوسف سر یک زلیخا!
نگاه عاشقانه بیفروغه
اگر میگن: «عاشقتم» دروغه
تو کوچههای غربی صناعت
عشقو گرفتن از شما جماعت
کجا شد اون ظرافت و کرشمه
نگاه دزدکی کنار چشمه؟
کجا شد اون به شونه تکیه کردن
کنار جوب آب ، گریه کردن
دلای بیافاده یادش به خیر
دخترکای ساده یادش به خیر
من از رکود عشق در خروشم
اگر دروغ میگم ، بزن تو گوشم
تو قلب هیشکی عشق بیریا نیست
حجب و حیا تو چشم آدما نیست
کشته دلبرند و ارتباطش
فقط برای برخی از نکاتش!
پرنده پر ، کلاغه پر ، صفا پر
صداقت از وجود آدما ، پر
دلا! قسم بخور ، اگر که مردی
که دیگه گرد عاشقی نگردی
ما توی صحبت رک و راستیم داداش
عشق اگه اینه ، ما نخواستیم داداش
خانه شماره یک.
نصف شب است، مهدی سرش را بالا میآورد و فاطمه سادات که معصومانه خوابیده است را تماشا میکند، از روی میز کنار تخت گوشی موبایلش را در میآورد و سرش را در گوشی فرو میکند.
پیامکی مینویسند:
"بیداری خوشکل؟" ارسال میکند به مهندس علوی...
دوباره فاطمه سادات که معصومانه خوابیده است را تماشا میکند.
دستی به موهایش میکشد و نوازشش میکند...
دوباره سرش را میکند در گوشی...
خانه شماره دو.
مریم پیامی نمیدهد... مریم شرم دارد... مریم میداند مهدی زن دارد مریم میداند مهدی شمارهاش را الکی گرفته است و وقتی صدایش را شنیده است دیگر ولش نکرده است...
مریم میداند او پسر همسایهشان است و تازه از مکه و ماه عسل برگشتهاند.
مریم او را میداند و میشناسد و مهدی مریم را نمیداند و نمیشناسد...
خانه شماره یک.
مهدی دوباره سرش را در گوشی میکند فاطمه سادات خواب است، به گمانش خدا هم خوابیده است و این صحنهها را نمیبیند...
اسمس دیگری میدهد:
"این ناز تو اوج نیازت منو کشته... دوست دارم بغلت کنم و سرمو بزارم رو ...."
خانه شماره دو.
مریم گریه میکند و گوشیاش را خاموش...
خانه شماره یک.
مهدی موهای فاطمه سادات را نوازش دیگری میکند و همسرش بیدار میشود... نگاه عمیقی به صورت و ریشهای پر پشت و بلند و قیافه معصوم شوهرش میکند...
با خود میگوید:
چه شوهر خوبی دارم... قربونت برم پا شدی نماز شب بخونی...
خانه شماره سه.
احسان سرش پایین است، شرم دارد به صورت فاطمه سادات نگاه کند، برادر دختر میگوید:
خب اینم فاطمه سادات خانم... راحت با هم صحبت کنید... بحث ی عمر زندگیه خجالت نکشید... توکل بر خدا... من میرم با اجازه...
برادر دختر از اتاق خواب خواهرش خارج میشود و احسان شروع میکند به صحبت کردن:
بسم الله الرحمن الرحیم...
فاطمه سادات به عکس رهبرش در گوشه اتاق خیره میشود و میگوید:
من خیلی ولائی هستم، قبول داشتن رهبر برام خیلی مهمه، نه قبول داشتن حرفی، قبول داشتن عملی...
احسان در خصوص حرفهای رهبر از ساده زیستی و ازدواج ساده صحبت میکند، دختر میگوید:
من حرفای حضرت آقا رو در مورد ساده ازدواج کردن قبول ندارم!
پسر با خود فکر میکند آیا این دختر واقعا ولائی است؟!
خانه شماره چهار.
مهدی در اتاقش را قفل میکند و کت و شلوارش را تنش میکند، وبکمش را روشن میکند و خودش را به زینب نشان میدهد، از زینب تقاضای عکس میکند!
قصدش ازدواج است!!! این یازدهمین دختری است که اینترنتی خواستگاریاش میکند و از آنها عکس میخواهد...
زینب عکسی دروغی را از اینترنت به او نشان میدهد... یک دختر محجبّه است...
زینب میگوید:
چقد تو قیافت مظلوم و مثبته... مثل شهداء...
مهدی میگوید:
اتفاقا آرزوم اینه توی شلمچه عقد کنیم...
مهدی هم زمان با زهرا در حال چت کردن است، میگوید دوست دارد شماره زهرا را داشته باشد تا نصف شبها برای نماز شب و اول وقتها برای نماز اول وقت به زهرا میسکال بیندازد...
زهرا قند در دلش آب میشود... با خود میگوید:
وای چه پسر خوبی...
شمارهاش را در صفحه مسنجر مینویسند...
مهدی شماره را در گوشی ذخیره میکند:
مهندس جلالی...
خانه شماره سه.
فاطمه سادات شمارهاش را به محمد میدهد و محمد به او میسکال میاندازد...
فاطمه سادات شماره را سیو میکند:
سمانه!
قرار است با هم در خصوص ولایت فقیه بحث کنند و مشاوره بدهند و قرار است محمد فاطمه سادات را راهنمایی کند!
شماره محمد به نام سمانه در کنار شمارههای چند پسر دیگر قرار میگیرد...
خانه شماره دو.
از دفتر آقا تلفن میزنند و وکالت میگیرند...
دقایقی بعد احسان و مریم به عقد یکدیگر در میآیند.
دو ولائی واقعی باهم ازدواج میکنند...
خانه شماره سه.
مهدی سرش پایین است، مثلا شرم دارد به صورت فاطمه سادات نگاه کند، برادر دختر میگوید:
خب اینم فاطمه سادات خانم... راحت با هم صحبت کنید... بحث ی عمر زندگیه خجالت نکشید... توکل بر خدا... من میرم با اجازه...
مهدی شروع میکند به صحبت کردن:
بسم رب الشهداء و الصدیقین...
فاطمه سادات میگوید تا به حال با هیچ نامحرمی رابطه نداشته است، صدای زنگ اسمس موبایلش میآید... پیام از سمانه...
فاطمه سادات کمی بیشتر خودش را در چادرش میپیچد و مهدی با خود میگوید که چه دختر محجبهای است این فاطمه سادات...
نزدیک نماز است فاطمه سادات و مهدی حدودا به توافق رسیدهاند و به زودی ازدواج خواهند کرد...
دو ولائی دروغی با هم ازدواج میکنند...
زنگ اسمس موبایل مهدی میآید پیام از مهندس جلالی...
نوشته است:
این بار یادت رفت منو برای نماز اول وقت خبر کنی خودم بهت اسمس دادم داداشی!
خانه شماره یک.
فاطمه سادات و مهدی نماز صبح را به جماعت خواندهاند و در سجاده نشستهاند...
صدای زنگ اسمس فاطمه سادات...
پیام از سمانه سید...
سلام امروز میای باهم دیگه بحث ولایت فقیه کنیم؟ پارک لاله ساعت سه...
التماس دها خواهرجونم...
فاطمه سادات به مهدی میگوید امروز با دوستش سمانه قرار دارد... و بعد از دانشگاه نمیآید خانه...
مهدی لبخندی میزند و گوشیاش را در دستش میگیرد و یک پیام به زهرا میزند:
سلام آبجی امروز میای بریم کهف الشهداء ولنجک؟!