آخر یه روز تیک میگیری لباسهای شیک میگیری
بابات را میکنی کچل تا بینی رو کنی عمل
با همراهت زنگ میزنی عینک رنگ رنگ میزنی
این دل و اون میزنی هی به موهات ژل میزنی
جنس لباسات تریکو موزیک فقط از انریکو
جوراب های فسقلکی روسریهای الکی
با اشوه های شُتری میشینی پشت موتوری
تو خیالت خیلی تکی فکر میکنی با نمکی
خوشی با این تیپ خفن حالا قشنگی مثلا ؟
این است امانتی که بر دوش ادم سنگینی می کند.
و این است آن پیمانی
که در نخستین بامداد خلقت با خدا بستیم
و خلافت او را در کویر زمین تعهد کردیم.
ما برای همین هبوط کردیم
و این چنین است که به سوی او باز می گردیم.
((دکتر شریعتی))
زمین.
دنیا برای نفس کشیدن تنگ است،
باید به بالهای معنویتمان، الفبای پرواز بیاموزیم. و بدانیم که
آسمان همه آدمها یک آسمان نیست.
آسمان هر کسی به قدر معرفتش، ارتفاع دارد،
حتی ممکن است آسمان یکی، زمین زیر پای دیگری باشد،
سعی کنیم که آسمانهایمان را مرتفع تر کنیم،
و وظیفه ما پیمودن چنین مقصدی است،
زمین جای زیستن و نگریستن نیست،
آری به سوی آسمان راهی باید جست ............
جای زیستن نیست، به سوی آسمانها راهی باید جست
تصویر یه رویا..........
تصور یه خیال، یه رویا، یه فکر، یه آرزو، وقتی مکرر بشه، وقتی که
خیلی خیلی مکرر بشه
اونقدری که تو باورش کنی
اونقدری که ردش عمیق بمونه توی ذهنت
اونوقت فکر می کنی که واقعا اتفاق افتاده
یه روز دوری اون دور دورا
یا شایدم یه روز دوری اون بعدنا
دیگه فکر و رویا و خیال و آرزو نیست
میشه خاطره
خاطره ی واقعی
حالا دیگه بد جوری برات باورپذیر می شه
حالا به جای رویا ساختن به خاطره هات فکر می کنی
روزها وشبها میان ومی رن و تو به مرور خاطرها دلخوشی
به یاد آوردن اونا هم احساس خوشایندی برات داره وهم افسوس.
دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفتهاند. نمیشود از دیوارهای دنیا بالا رفت. نمیشود سرک کشید و آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرفِ دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک میدهد. کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش میشد گاهی به آن طرف نگاه کرد. شاید هم پنجرهای هست و من نمیبینم. شاید هم پنجرهاش زیادی بالاست و قد من نمیرسد.
با این دیوارها چه میشود کرد؟ میشود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و میشود اصلاً فراموش کرد که دیواری هست. و شاید میشود تیشهای برداشت و کند و کند و کند. شاید دریچهای. شاید شکافی، شاید روزنی.
همیشه دلم میخواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن، برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم، برای ...، بگذریم.
گاهی ساعتها پشت این دیوار مینشینم و گوشم را میچسبانم به آن. و فکر میکنم، اگر همه چیز ساکت باشد میتوانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم. اما هیچ وقت، همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند.
دیوارهای دنیا بلند است، دیوارها. و من گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار. مثل بچه بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه همسایه میاندازد. به امید آن که شاید درِ آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار. آن طرف حیاط خانه خداست. و آن وقت هی در میزنم، در میزنم، در میزنم. و میگویم: «دلم افتاده توی حیاط شما، میشود دلم را پس بدهید...»
کسی جوابم را نمیدهد، کسی در را برایم باز نمیکند. اما همیشه دستی، دلم را میاندازد این طرف دیوار، همین. و من این بازی را دوست دارم. همین که دلم را پرت میکنند این طرف دیوار همین که ...
من این بازی را ادامه میدهم و آن قدر دلم را پرت میکنم، آن قدر دلم را پرت میکنم تا خسته شوند، تا دیگر دلم را پس ندهند. تا آن در را باز کنند و بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت میروم و دیگر هم بر نمیگردم. من این بازی را ادامه میدهم...
حرفها که تکراری میشوند،غصه ها که عادی می شوند،شعرها که بیصدا می شوند وقتی که حتی اتفاقها معمولی میشوند،بارانها از سر تکرار می بارند و بهارها از سر عادت گل میکنند.وقتی همة روزهای تقویمت مثل هم میشوند،شنبه با جمعه فرقی نمیکند،زمستان با بهار، امسال با پارسال? وقتی به آسمان یکجور نگاه می کنی ، به خودت یکجور نگاه می کنی ، و حتی به خدا و میخواهی زندگی را سخت نگیری تا زندگی بر توسخت نگیرد،و لحظه ها روال عادی خودشان را داشته باشند،بهار هر وقت دلش خواست بخندد وزمستان هر وقت خواست دلش بگیرد،آن وقت مثل سنگریزه ای در دل کوه گم می شوی بدون آنکه کمترین اثری بگیری یا کمترین اثری ببخشیی مثل یک روز بی خاطره به پایان می رسی بدون آنکه حتی لحظه ای در حافظه ای ثبت شده باشی.
مادرم برایم افسانه می گفت ...
پر از شیدایی زمانه ؛لبریز از افسونگری جانانه
ومن غافل از گذر عمر؛ در کنار جویبار زمانه؛ تنها سراپا گوش بودم.
روزگار همچنان می نوشت و من شدم افسانه...
من در خیال خود ان رود خروشان بودم وجوانیم سنگهای صیغلی خفته در بستر روزگار.
اما من تنها افسانه ای از ان روزها و رودها بودم...
با خاطراتی خیس که دیگر با چشم جان هم خوانده نمی شدند.
من همان روزها هم افسانه ای کهنه بودم که
بارها و بارها در گذشته های دور نوشته و فراموش شده بودم و
غافل در تکراری جدید ؛از بوی ماندگی ان؛ سرمست می شدم و خیره در چشمان معصوم کودکم برایش افسانه می گفتم:
افسانه ی قدیمی زندگی را...
حالم بد نیست غم کم می خورم
کم که نه! هر روز کم کم می خورم
آب می خواهم، سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم! دیگر مسلمانی بس است
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
آه! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود!!!
خسته ام از قصه های شوم تان
خسته از همدردی مسموم تان
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!
فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!
هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه
یاریست در خاطرم...
شوریست در سرم
آتشین سهبا ایست در ساغرم
ولی در خاطرش نیست یادم
شاید خیال او همان ستاره ایست که زاده شده از کمند راه شیری وجودم؛
یا تلاقی دو صور است در امتداد آسمان زندگیم...
یاریست در خاطرم...
سکوت است شلوغی و گرمی بازارم؛
آه است نوازنده ی تار و تنبور شب نشینی های دل تنهایم؛
اشک دیده قطره ی باران است از ابر های بی قرار آسمان وجودم؛
دلم خاکستر پایمال شده ی آتش تنهایی است
وفکرم ماهی رها شده ی سواحل آشفتگی هایم...
یاریست در خاطرم...
با جشمان جاده های در انتظار وصال هم نگاهم؛
با شمع ها ی بی پروا در سوختن هم سودایم؛
چون خاک های رها شده درزیر سم روزگار در فنایم؛
یاریست در خاطرم....
ولی افسوس کاندر خاطراونیست یادم.
و اما یه جمله از جبران خلیل جبران:
صبوری، عشقی است که بیمار غرور شده.
و اما جمله های بی نظیر الهی نامه:
الهی، خوشا آنان که فقط با تو دل خوش کرده اند!
وقتی نیستی.......
وقتی نیستی نه هستهای ما چونان که بایدند،نه بایدها
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم
عمری است لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره میکنم
برای روز مبادا........
اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد،روزی شبیه دیروز،روزی شبیه فردا،
روزی درست مثل همین روزهای ماست.
اما کسی چه میداند،شاید امروز نیز روز مبادا باشد.
وقتی نیستی،نه هستهای ما چونان که بایدند،نه بایدها
هر روز بی تاب، روز مباداست.
آیینهها در چشم ما چه جاذبهای دارند...
آیینهها که دعوت دیدارند.......
دیدارهای کوتاه از پشت هفت دیوار ....
دیوارهای صاف،دیوارهای شیشهای شفاف،
دیوارهای تو،دیوارهای من،دیوارهای فاصله بسیارند.
آه.......دیوارهای تو همه آیینهاند،
آیینههای من همه دیوارند.